آدمیان زندگی من
ر --- (1)
فکرش را که می کنم تنم داغ می شود و چیزی از گلویم بالا می آید تا مرز خفه گی، کم رنگ می نویسم، داستانم آنقدر پرسوز هست که امید دارم کم رنگی نوشته ام سردش کند. فکر که می کنم باید تقسیمش کنم با آن دیگری، دوباره خفگی می آید، مادری هستم که کودکش بالغ شده و نمی پذیرد وشاید کودکی هستم که دست حامی خود را رها نمی کند و هراس از پیوستن به بزرگسالان دارد. وابستگی ام درونی است، اتفاقی است در ژرفای روانم. حرفش را که می زنم، یاد لبخندش که می افتم، تجشم چهره اش پشت گردنم، سینه هایم و کف دستم را داغ می کند. دوباره تصویرش می آید با آن پیرهن زرشکی که من دوستش داشتم و موهای بسته، لوده گری ها و مسخره بازی هایش پیش دیگران و چقدر سرزنش می کردم چیزی را که دلتنگشم در لحظه. تنم می سوزد، این تاوان انتخاب من است از سرشکم سیری، از دوست داشته شدن زیاد، از خوشی زیاد آنقدر که نمی توانستم بدخلقی اش را تاب بیاورم.
دیگر نه به خودش فکر می کنم نه به آنکه باید اورا باهاش قسمت کنم، خاطره هایم را می گذارم توی کمد پشت همه ی چیزهایی که استفاده شان نمی کنم. اما مگر می شود؟