آدمیان زندگی من
ر --- (1)
فکرش را که می کنم تنم داغ می شود و چیزی از گلویم بالا می آید تا مرز خفه گی، کم رنگ می نویسم، داستانم آنقدر پرسوز هست که امید دارم کم رنگی نوشته ام سردش کند. فکر که می کنم باید تقسیمش کنم با آن دیگری، دوباره خفگی می آید، مادری هستم که کودکش بالغ شده و نمی پذیرد وشاید کودکی هستم که دست حامی خود را رها نمی کند و هراس از پیوستن به بزرگسالان دارد. وابستگی ام درونی است، اتفاقی است در ژرفای روانم. حرفش را که می زنم، یاد لبخندش که می افتم، تجشم چهره اش پشت گردنم، سینه هایم و کف دستم را داغ می کند. دوباره تصویرش می آید با آن پیرهن زرشکی که من دوستش داشتم و موهای بسته، لوده گری ها و مسخره بازی هایش پیش دیگران و چقدر سرزنش می کردم چیزی را که دلتنگشم در لحظه. تنم می سوزد، این تاوان انتخاب من است از سرشکم سیری، از دوست داشته شدن زیاد، از خوشی زیاد آنقدر که نمی توانستم بدخلقی اش را تاب بیاورم.
دیگر نه به خودش فکر می کنم نه به آنکه باید اورا باهاش قسمت کنم، خاطره هایم را می گذارم توی کمد پشت همه ی چیزهایی که استفاده شان نمی کنم. اما مگر می شود؟
امیر
راستش را بخواهی عاشقش نیستم. چند روز پیش خوابش را دیدم، صبح که بیدار شدم سرشار بودم از خوابی که پر بود از بوسه و لمس، از آن خوابهای ملایم و خیلی لطیف، شاید مثل پوستم(آن طور که او تعریف می کرد). امروز صبح برایش پیامی فرستادم که نرسید. حدس زدم شاید تلفن همراهش قطع شده یا جریانی شبیه به این
آدم جالبی به نظرم می آید، هرچند تصویرو حضورش در ذهنم خیلی محو وسرد است اما آن پشت های ذهنم جای خود را دارد، از آن ها که خطی می اندازند که جایش می ماند
حس سرخوردگی ای هم که دارم این روزها، دلیلش اوست. دوست دارم همراهش باشم، ببینمش، گفتم که عاشقش نیستم اما دوستی اش را می خواهم، بودن گاه به گاهش را. سَرخورده ام و خودم را کمی سرزنش می کنم، مانند همیشه بدون درنگ وارد رابطه ای شدم و حضورم را انگار که خواستم تحمیل کنم و پس از دو هفته ای پس زده شده ام. گاه فکر می کنم اگر کمی درنگ کرده بودم و لاک پشتی پیش می رفتم الان اینقدر دور نبودم. حس می کنم از یک دوستی محروم شده ام. انگار خودم هم پرهیز می کنم، می خواهم تصویرم پاک شود
مهم تر خود اوست، ذهن و فردیتش برایم جالب است. آنچه می داند و می فهمد برایم جالب است. زیاد نمی شناسمش اما محدوده ی شخصی ای دارد که سخت از آن پاسداری می کند. کودک ِ من تاب نمی آورد و پا می کوبد که می خواهم
در اطرافیانم از آن کسانی ست که سیستم ذهن مرا می فهمد و درک می کند که دریافت هایم چگونه است
روز نخستی که دیدم او را، رفته بودم به یک میهمانی، نسبتا غریبه بودم و انگیزه ی رفتنم فرار از بگومگویی بود که خشمگینم کرده بود. آمد و چیزهایی گفت که خوشم آمد. خیس عرق بود و بی وقفه رقصان. از این که قضاوت لحظه اش را برایم بازگو کرد خوشم آمد. از آن روزها بود که از یک تنش عصبی گریخته بودم و امید بهبود نداشتم. میهمانی که رفتم خنده رو بودم و آرام و دور از فضای شادی شان. کنار تنها آشنایم نشسته بودم و فرت وفرت سیگار دود می کردم. فرصتی شد آمد و کنارم نشست و حرفهایی زد مانند اینها: "تو بهت میاد خواننده بشی" یا " اگر خواننده بشی ازونهایی می شی که همه دوستت دارند چون چهره ات خیلی دوست داشتنی و جذابه"
برایم جالب بود، دوست دارم خواننده بشوم، همیشه هم دوست داشتم از اینهایی باشم که ترانه های بومی می خوانند در یونان، کنار دریای مدیترانه
و بعدتر حرف زدیم و رقصیدیم. از کشور پرتقال حرف زدیم و گفتم که چقدر نوستالژی دارم به یونان و پرتقال. مثل اینکه دوست داشته موسیقی کار کند. خوشم آمد. چند هفته بعدترش دیدیم همدیگر را و حرف زدیم. آنقدر هیجان زده شدم که خواستم همبستر شویم و شدیم و هفته ی بعد باز هم. دوباره حالم بد شد، از همان وقتهایی که کودکت سربه فغان می گذارد و پا می کوبد که "می خواهم" و نمی توانی از پسش بربیایی. تصویر بدی بود از من، منی که او تحسین و درکش کرده بود، و شاید لذت برده بود ازش، چه می دانم
از ذهنش خوشم می آید، فکر می کنم بودنش در نزدیک مرا به کشف سرزمین های جدید می کشاند، ذهن گرسنه ام را تغذیه می کند. بدنش را دوست دارم